لطفاً خودتان را برای مخاطبین ما معرفی کنید و ما را بیشتر با خانواده تان آشنا کنید؟
حوریه مرادی فرزند شهید محمدحسن و خواهر شهیدان مصطفی و علی اکبر مرادی هستم. پدرم که از یک خانواده متدین بود در سن هفت سالگی، گرد یتیمی را بر چهره خود دید. بنابراین تحت تربیت مادری مومن، پرورش یافت. در سن 19 سالگی با مادرم که فرزند یک روحانی بود، ازدواج کرد و ثمره این ازدواج 6 پسر و 3 دختر بود. در ابتدای زندگی مشترک، شغل پدرم کشاورزی و دامداری بود تا این که پس از مدتی در راه آهن شیرگاه مشغول به کار شد. به واسطه پیشینه مذهبی و روحیه ظلم ستیزی و عدالت خواهی که بر خانواده ما حاکم بود، نفرت از دستگاه پهلوی به نوعی در ما نهادینه شده بود تا جایی که علی رغم مخالفت ها و موانعی که رژیم برای برگزاری برنامه های مذهبی ایجاد می کرد، خانواده ما نقش اصلی و محوری در برگزاری مراسم و مناسبت های مذهبی شیرگاه به عهده داشتند.
آن طور که شنیدیم شهید مصطفی فعالیت های انقلابی زیادی داشت، از او بگویید و بفرمایید چطور عازم کردستان شد؟
فعالیت های انقلابی و مبارزاتی مصطفی از همان سنین نوجوانی شکل گرفته بود ؛ به عنوان مثال از همان سنین در منزل عمامه ای بر روی سرش می گذاشت و برای افراد فامیل و خانواده سخنرانی می کرد و از شاه و رژیم منحوس، اعلام بیزاری و انزجار می کرد. وقتی وارد دبیرستان شد به طور مخفیانه علیه رژیم مبارزه می کرد.
آگاهی و شناخت عمیقی که نسبت به مسائل سیاسی روز و فساد رژیم پهلوی داشت، اطرافیانش را متعجب می کرد ؛ اما ما این آگاهی را مرهون همنشینی با آیت اله صالحی مازندرانی که شوهرخاله و پسر عموی مادرم بود، می دانستیم. در واقع مصطفی توسط حاج آقا صالحی مازندرانی با اهداف امام و انقلاب آشنا شد و از سال 52 یعنی همان زمانی که آیت ا... صالحی در قم دستگیر و زندانی شد، مبارزات و فعالیت هایش را علنی تر کرد و در بسیاری از تظاهرات و راهپیمایی هایی که در قم و تهران تشکیل می شد، شرکت می کرد. نوارهای امام را به منزل می آورد و در بین دوستان و آشنایان، توزیع می کرد. مصطفی علاقه ی زیادی به طلبگی و کسب دانش حوزوی داشت ؛ اما به خاطر شرایط سخت و مخالفتی که در گذشته وجود داشت، قادر به این کار نشد. به ناچار وارد سپاه دانش رحیم آباد گرگان شد و پس از مدتی با توجه به دستور امام مبنی بر ترک پادگان او نیز آن جا را ترک کرد و به شیرگاه بازگشت. از خصوصیات بارز مصطفی، جاذبه و محبوبیتی بود که در بین اطرافیان داشت و با همین جذبه و قدرت مدیریتی که داشت، دیگران را به فعالیت و مبارزه علیه رژیم تشویق می کرد. تا جایی که گروهی از آشنایان را بسیج و سازماندهی کرد و همراه با آن ها در تظاهرات 17 شهریور میدان شهداء شرکت کرد. به امام علاقه ی زیادی داشت. زمانی که ایشان در فرانسه بودند، می گفت اگر موقعیت و پول اش را داشته باشم به آن جا می روم تا جزو محافظان و جان بر کفان شان قرار گیرم. از این رو وقتی امام به ایران آمد، همه ی تلاش اش را کرد تا به این افتخار دست پیدا کند.
از نحوه شهادت شان بگویید؟
با تشکیل سپاه به عضویت آن در آمد و همان طور که اشاره کردم جزو محافظان حضرت امام قرار گرفت. وقتی این خبر به ما رسید، مادرم راهی قم شد و از او خواست تا به شیرگاه بر گردد و در آموزش و پرورش مشغول به کار شود ؛ اما او نپذیرفت و گفت انقلاب نوپای ما نیاز به نیروهای نظامی دارد تا از آن صیانت و پاسداری شود. با تشدید غائله کردستان او هم برای مبارزه و دفاع به آن منطقه رفت و در همان جا به دست نیروهای کومله به شهادت رسید. وقتی می خواست به کردستان برود از ما خواست تا بعد از شهادتش ناراحتی نکنیم تا دشمن شاد نشود. پیکر پاکش،همزمان با روز کارگر در 11 اردیبهشت 59 توسط مردم شهید پرور قائمشهر تشییع شد. یادم می آید در همان روز مردم قائمشهر با تأسی از سخنرانی کوبنده ای که آقای فخرالدین حجازی به مناسبت روز کارگر ایراد داشتند، تهییج شده و تمام تصاویر و پوسترهای تبلیغاتی گروهک ها و منافقین را در سطح شهر جمع آوری کردند و از بین بردند.
* از علی اکبر بگویید؟
علی اکبر کلاس اول راهنمایی بود که عضو بسیج شد. پس از مدتی او هم تصمیم گرفت که به جبهه برود. از این رو از پدرم خواست مانع رفتنش نشود. او هم با موافقت کامل، رضایت نامه اش را امضاء کرد و گفت: من جلوی سرباز امام زمان را نمی گیرم و مانع اش نمی شوم. علی اکبر 4 سال در جبهه جنوب بود و در این مدت خیلی کم به مرخصی می آمد. او شخصیت رازدار و به قول معروف، توداری داشت. هیچ گاه از جبهه و جنگ پیش ما صحبت نمی کرد. تا جایی که پس از شهادت اش، متوجه شدیم که او پاسدار رسمی سپاه بود و در واحد اطلاعات عملیات در مناطق جزیره مجنون و هورالعظیم فعالیت می کرد و سرانجام در همان منطقه هور العظیم در ماه مبارک رمضان در شبِ آخرین جمعه ماه مبارک آن سال به شهادت رسید.
برخورد و عکس العمل مادرتان پس از شنیدن خبر شهادت برادران تان چه بود؟
از زمان شهادت مصطفی چیز زیادی در یادم نمانده ؛ اما وقتی خبر شهادت علی اکبر را برای مان آوردند دقیقاً یادم است که مادرم با صبر و تحمل قابل تأملی گفت: سر و صدا نکنید. موقع اذان است، بروید نمازتان را بخوانید و آماده باشید. میهمانان کم کم به اینجا خواهند آمد ما باید آماده پذیرایی از آن ها باشیم.
از نحوه اعزام پدرتان بگویید؟
پدرم پس از شهادت مصطفی و با شروع جنگ، چندین بار به جبهه رفت. وقتی به منطقه اعزام شد به واسطه سن و سالش از او خواستند تا در آشپزخانه مشغول به کار شود ؛ اما او قبول نکرد و گفت دوست دارم مانند فرزندانم در خط مقدم بجنگم. حتی یک بار هم وقتی در جبهه غرب بود، به علت بیماری به شیرگاه برگشت. وقتی حالش بهتر شد گفت: من هنوز اسلحه ام را تحویل نداده ام، باید به منطقه بروم و به وظیفه ام عمل کنم. چهل روز پس از شهادت علی اکبر هم قصد رفتن کرد.
آخرین باری که می خواست به جبهه برود،پای مادرم شکست. مادرم گفت: من بیمار هستم،علی اکبر هم که شهید شده ما برای کار کشاورزی به کمک شما نیاز داریم.بمان و به شالیزارها رسیدگی کن.کشاورزی و تولید محصول نیز نوعی جهاد است که خاری می شود در چشم دشمنان، اما پدرم نپذیرفت و روزی که مادرم در خانه نبود، بدون خداحافظی راهی شد و از آن جا برای مادرم نامه ای نوشت و در آن از مادرم به خاطر این که بدون خداحافظی رفته، عذرخواهی و طلب بخشش کرد. پدرم سرانجام در ادامه عملیات والفجر 8 در منطقه فاو به شهادت رسید و به دیدار دو برادرم شتافت و پیکر هر سه شان در گلزار شهدای چالی در کنار هم به خاک سپرده شد.
پیرامون موضوع مدال شجاعت و چگونگی اهدا آن به خانواده تان، توضیحاتی بفرمایید؟
در سفر رئیس جمهور، دکتر احمدی نژاد به استان مازندران،نام خانواده ما به واسطه تقدیم سه شهید، در لیست خانواده های ایثارگری جای گرفت که قرار بود از سوی ریاست جمهوری مورد تقدیر قرار بگیرند. به همین منظور از مادر مرحومه ام دعوت شد تا به منظور دریافت مدال شجاعت در این مراسم حضور پیدا کند؛ اما مادرم که آن روزها از شرایط جسمانی مناسبی برخوردار نبود و از بیماری رنج می برد، بیماری اش را بهانه کرد و به مسئولان بنیاد شهید پیغام داد که حاضر نیست در مراسم حاضر شود؛
چرا که اعتقاد داشت که شهیدانش را در راه خدا اهدا کرده است و حاضر نیست اجر معنوی اش را با تمام دنیا و عناوین پر زرق و برق آن عوض کند به همین دلیل در مراسم حاضر نشد. مدتی بعد در دیداری که با حضور مسئولان بنیاد شهید در منزل ما انجام شد، این لوح و مدال توسط رئیس بنیاد شهید وقت کشور به مادرم اهدا شد.